شب تنها
سلام و درود
تو خوابگاه روی تختم دراز کشیدم، هم اتاقی رفته مرخصی و تا آخر هفته نیستش اینجا. یه جورایی حوصله ام سر رفته. تو اینستا گرام کلی چرخیدم. یه کتاب روانشناسی خریدم به اسم، صبح جادویی، کتاب جالب و قشنگی هستش.
یه خورده موسیقی سنتی از استاد شجریان گوش کردم، به شهرستان زنگ زدم و با داداش، و مادرم و داداش بزرگم تلفنی حرف زدیم.یه خورده باید ورزش کنم و پیاده روی کنم شکمم زیادی بزرگ شده، نمیدونم چرا انگیزه ای برای ورزش ندارم اصلا.شهرستان که بودم ابجی بزرگه از ازدواج حرف زد ولی کوچکترین اهمیتی ندادم دیگه،ابجی گفت افراد فامیل هی پشت سرت حرف میزنن که چرا ازدواج نمیکنه، مدتهاست حرفها و نیش کنایه هاشون و مسخره بازیهاشون هیچ اهمیتی برام نداره، دیگه احساس و حال حوصله ازدواج مزدواح هم ندارم.
ای بابا بیخیال برم دم در بشینم یه نخ سیگار روشن کنم و بکشم و گور بابای دنیا کنم. درهم برهم زیاد نوشتم و بابتش ببخشید بچهها لطفا، 🙏
ازدواجم کنین به بچه گیر میدن :))
فقط سیگار نکشید کاش!