بسوی زندگی

۲ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

شنبه 7 ابان بود که با پرواز ساعت 8 صبح اومدم تهران. توی فرودگاه مهرآباد بعد از اینکه کیف م رو گرفتم یه اسنپ گرفتم و رفتم پرند خونه خواهرم. دلم ب ا خواهر زاده هام خیلی تنگ شده بود. چون این خونه جدیدشون رو نرفته بودم یه کم سخت پیدا کردم. اون از دفتر تهران چند باری بهم زنگ زدن و سراغ به سری اسناد رو گرفتن که چون اسکن اسناد همراهم بود براشون فرستادم منتها چون باطری لپ تاپ خراب بود تا رسیدم خونه ابجی م اول کار دفتر مرکزی رو راه انداختم. بعدشم با پسر کوچولوی خواهرم کلی بازی کردم. دختر کوچولو هم تا ساعت 5 مدرسه بود که رفتیم جلو در مدرسه و سوپرایز کردیم. کلی بوسش ن کردم. شبش زنگ زدم شهرستان و با مادرم حرف زدم و جویای احوال مادربزرگم شدم خبر احوال بدش حالمو خراب کرد. چند سالی میشه آلزایمر داشت و چند روز آخرش برده بودنش بیمارستان و متاسفانه چون ریه هاش درگیر کرونا شده بود امیدی به بهبودی نداشتیم دیگه.

صبح یکشنبه رفتم سمت میدان آرژانتین و. مشغول کارای شرکت شدم و اسناد و مدارک حسابداری رو سند میزدم. در حین کار با دایی ام تلفنی حرف زدم و گفت احوال بی بی اصلا خوب نیست و حال منم گرفته شد منتها با حال گرفته کارا رو انجام دادم. عصر ساعت 5 که تعطیل کردم به خواهرم زنگ زدم و آبجی م گفت بی بی رو آوردن خونه ش، دکترا قطع امید کرده بودن همه اهل خونه از مادرم و دایی ها و خاله گریه زاری داشتن چون شب آخر عمرش رسیده بود دیگه. 

به پرند که رسیدم دپرس، دپرس بودم و یه جورایی هر لحظه منتظر بودم با خبر بدی از راه برسه. دلم می‌خواست به مادرم زنگ بزنم و بهش دلداری بدم منتها میدونم چون گریه میکنه و سخته گریه اش ببینم بیخیال زنگ شدم منتها ابجی از تهران که زنگش زده بود گفت گریه کرده. 

ساعت از هشت شب گذشته بود که ابجی ام اومد گفت خبر دادن بی بی فوت کرده. عجیب بغض م گرفته بود و ترجیح دادم برم بیرون کمی هوا به سرم بخوره.بچه خواهرم هم باهم اومد و دم در آپارتمان یه سیگار روشن کردم و در طی دود کردن سیگار کلی خاطره از مادربزرگ از ذهنم گذشتن. اونقدر دپرس بوذم که سیگار دیگه ای روشن کردم و توی تاریکی شب کمی راه رفتم. با فوت بی بی سایه ی پر خیر برکت مادربزرگ و بابابزرگ مادری و پدری از سرمون برداشته شد. خدایشون رحمتشون کنه و روحشون شاد باشه. از شهرستان خبر دادن مراسم تشییع و تدفین برا روز سه شنبه شده است. دوشنبه صبح رفتم شرکت چون با مدیر پروژه جلسه داشتم و همکارا بهم تسلیت گفتن. 

دوستان عزیزم ببخشید که با این پستم حس غم و غصه بهتون دادم. دلم می‌خواست بیشتر بنویسم ولی تا همینجا هم حالم گرفته شد و بعد از 18 روز  دارم اینجا تو وبلاگم مینویسم.

اگه شما دوستان عزیزم مادربزرگ و پدربزرگ هاتون در قید حیات هستن حتما بهشون سر بزنید و قدردان وجود مهربونشون باشید.

ممنون میشم برا شادی روح مادربزرگ و پدربزرگ هام یه صلواتی هدیه کنید. 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۰۲ ، ۱۳:۱۸
Hr Hr

سلام

دیشب داشتم تو اینستاگرام سکانس‌هایی از فیلم مارمولک رو میدیدم که بعدش یهو دیدم به مهمون ناخونده دارم🤭😆

از بیرون چسبیده بود به شیشه گفتم شکار لحظه ها یه عکس بگیرم برا وبلاگم

بعد هم محکم کوبیدم به شیشه و زبون بسته رفت پی زندگیش. 🤭

ببخشید اگه حالتون بد شد با این عکس 😁😆

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۲ ، ۰۶:۳۱
Hr Hr