بسوی زندگی

درود یاران و همرهان عزیز

شبتون بخیر

از چند ماه پیش دختر خاله ام تو تالار سالن رزرو کرده بودن برا مراسم عروسی شون.

تاریخ عروسی هم 23 شهریور بود در طرقبه مشهد

در ساعت دو صبح روز پنج شنبه از دیار اصفهان راهی خراسان شدم.مسیر جاده ای بسیار شلوغ بود و از آزاد راه اصفهان کاشان اومدم سمت آزاد راه حرم به حرم.با اینکه خواب به چشمم اومده بود در کیلومتر پنج آزاده راه به مجتمع جاده ابریشم رسیدم و اونجا ماشین خاموش کردم و یه ساعت تو ماشین خوابیدم.موقعی که بیدار شدم متوجه صف بنزین شدم که راحت ده تا ماشین تو صف بودن و چون باکم نصفه بنزین داشت به سمت گرمسار حرکت کردم و بر خلاف همیشه اونجا بنزین نزدم.

هوا بشدت گرم بود و مسیر من از اصفهان تا شهرمون در خراسان هزار کیلومتر بود.

در طول راه در استان سمنان سمت شهر میامی روستایی به نام ابراهیم آباد هستش که همیشه اونجا استراحت و ناهار میخورم و یه نیم ساعتی اونجا استراحت میکنم.

بلاخره بعد از طی این مسافت طولانی ساعت دو و نیم عصر رسیدم خونه .در سکوت کلید انداختم و اومدم تو سالن و بابام خواب بود که با اومدن من بیدار شد و سلام و روبوسی کردم.دو تا آبجی هام هم سورپرایز شو خوشحال شدم.مامانم هم رفته بود روستا با دومادمون سر خاک اموات چون پنج شنبه بود.بعد از استراحت و دوش گرفتن رفتم کارای ماشین انجام دادم و تنظیم باد و تمیز کردن ماشین .

صبح روز جمعه ساعت هفت لوازم ها رو چیدم و به همراه مادر و بابام و آبجی م راهی مشهد شدیم.هوا از روز قبل کمی بهتر و خنک تر بود.ما یه ماشین و دومادمون و خواهرم و بچه هایش با ماشین خودش.داداش کوچیکه با خانواده اش و بچه ها به همراه پسر خاله ام و خانواده ش یه ساعت زودتر از ما راهی مشهد شده بودن.

سنت نیشابور برا صبحانه توقف کردیم و چقدر صبحانه زیر سایه درختان حال داد و بسی خوشمزه بود.بعد از حرکت مجدد ساعت نزدیک یازده رسیدیم مشهد و با استفاده از برنامه مسیریاب بلد رفتیم سمت طرقبه.عرافیک مشهد و اون سمت واقعا سنگین و کسل کننده بود.توی طرقبه آدرس خروجی رو اشتباه رفتم و تون اون ترافیک مزخرف قشنگ نیم ساعت طول کشید و اقوام برام لوکیشن فرستادن و رفتیم اقامتگاه که برای مهمانان شهرستان در نظر گرفته بودن.به داداشم زنگ زدم و گفت اومدن اطراف طرقبه دارن تفریح میکنم.کم کم مهمانان از شهرستان رسیدن و من بهشون لوکیشن می‌فرستادم.پسر خاله ام بساط قلیون راه انداخت و هی کشیدیم 😉

تا غروب همه اومدن و همونجا لباس عوض کردیم و رفتیم تالار.راخت نیم ساعت طول کشید تا به تالار برسیم .ماشین که پارک کردم چند تا میز خوشکل چیده بودن با یه سماور بزرگ.با اقوام دور یه میز بزرگ نشستیم و شروع کردیم چای خوردن و اونجا چون هوا کمی سردتر شده بود چای واقعا می‌چسبید.

مدتی بعد رفتیم تو سالن و نوازنده ها شروع به نواختن کردن و جولان رقص شروع شد و دست و جیغ ها بود.راست و حسینی اعتراف کنم من مچزیاد اهل رقص نیستم ولی تا دلت بخواد شیرینی و میوه خوردم 😉🤣 پرسنل تالار حسابی رسیدگی کردن و به محض خالشدن دیس ها دوباره و میوه و شیرینی می‌آوردن مدیون باشید اگه فکر کنید من شکمو هستم😂😂😂

موقع ورود داماد هم اونقدر رقصیدن و شاباش دادن که بیا و ببین و چند نفر بود فقط می‌رقصیدند و با هر آهنگی از خود بیخود میشدم و میومدن وسط 😁🎻🤸🕺

شام هم جوجه کباب بود و بسیار خوشمزه و نزدیک دو پرس خوردم 🤣اگه مسخره کنید خودتون بتریکید😂😉

خلاصه شب بسیار خوش قشنگی بود که برامون به یادگار موند.

شب برگشتیم اقامتگاه و خوابیدیم و صبح روز شنبه مادر و بابام و خواهرم رو بردم خرم امام رضا ع.چقدر حرم شلوغ بود و سیل جمعیت هم نزدیک ضریح دیدنی بود.بیاد همه دوستان بودم و دعاگوی همه تون.

خوب شد به بهانه عروسی و زیارت وبلاگم رو آپ کردم.

+غلط املایی دارم ولی حال و حوصله اصلاحش ندارم 😉

با علی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۴۶
Hr Hr

سلام 

صبح ساعت هشت صبح لوازمم رو تو ماشین چیدم و مادرم که بنده خدا پاش هم درد می‌کنه سوار ماشین کردم و اومدم در مغازه بابام.

برا خداحافظی رفتم.چون از خراسان راهی دیار اصفهان نصف جهان بودم

با بابام روبوسی کردم و مادرم هم منو بوسید و یه ظرف آب پشت سرم ریخت.

ساعت هشت بود.اومدم دم آپاراتی و تنظیم باد کردم.

از بلوار خونه که داشتم رد میشدم دیدم چند نفری تو ایستگاه اتوبوس منتظر هستم.یهویی خواهرم رو دیدم که رو نیمکت فلزی نشسته و سریع ماشین رو نگه داشتم و صداش کردم.میخواست بره داخل شهر .هرچی هم خواهش کردم بزار برسونمت گفت نه تو راهی سفری طولانی هستی و برو.از خواهرم خداحافظی کردم و با دعای خیرش راهی شدم.از فلکه ورودی شهر که رد شدم یهویی دلم برا همه تنگ شد.

خوب زندگی سخته بهرحال .هوا تو راه بشدت گرم بود و گرد و خاک تو راه بسیار زیاد بود.مسیر من تا اصفهان هزار کیلومتر هستش که از استان سمنان تهران و قم و در نهایت اصفهان عبور میکنم.

خسته و کوفته ساعت نه شب رسیدم اصفهان و زنگ زدم همکارم کلید مهمانسرای شرکت رو برام آورد و تا لوازمم آوردم طبقه هشتم به معنای واقعی کلمه پاره شدم😁😂

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۳ ، ۲۲:۴۵
Hr Hr

دیروز هشتم مرداد ماه رفته بودم روستا

سری به منطقه باغ و درخت‌ها زدم و چقدر همه چی تغییر کرده بود.

پیرمردهای قدیم از جمله مرحوم پدربزرگ‌های خودم که زمانی در اینجا چقدر زحمت و کساورزی و آبیاری می‌کردند امروز دستشون از دنیا کوتاه شده( روح همه شون شاد) و از اون شور نشاط و طراوت قدیم اصلا خبری نیست.

روزهای سیزده بدر چقدر اینجا با بچه های فامیل بازی میکردیم و طناب به این درخت توت بزرگ و تنومند  میبستیم و تاب بازی میکردیم امروز این درخت کاملا خشک شده بود.در مقابل این درخت ایستادم و ازش عکسی به یادگار گذاشتم براتون.

یاد اون روزهای شاد و خوش بخیر باد

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۳ ، ۰۷:۵۵
Hr Hr

یاران و همرهان عزیز سلام

نمی‌دونم آیا شما کله پاچه دوست دارین یا نه؟

ولی من شکمو امروز صبح رفتم سمت سه راه حکیم نظامی ،نزدیک آزمایشگاه نوبل

کلی ازش خاطره دارم به همین خاطر برا تجدید خاطره هم که بود امروز رفتم اینجا

یه خوراک سفارش دادم و غیر من سه تا پسر دانشجو هم اونجا بودن که مشخص بود تفریحی اومدن یه دست کله پاچه بزنن تو رگ🤣😂

غذای من که آورد کاملا درست و حسابی از خجالت شکمم در اومدم 🤣

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۳ ، ۲۲:۰۰
Hr Hr

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۳ ، ۰۹:۵۲
Hr Hr

سلام. اینجا تو مجموعه همکارانی که سر کار دارم رفیقی دارم به اسم هادی که دو سالی میشه با هم همکار و رفیقیم.اکثرا با هم بیرون میرم .اوایل هفته ازش خواهش کردم که اگه وقت داشت پنج شنبه بیاد تا شب تو خوابگاه شرکت بمونیم و بیرون دوری بزنیم.ساعت پنج عصر باهم از شرکت بیرون زدیم و با ماشینمم اومدیم سمت خونه.ساختمانی هشت طبقه که من طبقه هشتم ساکنم.خدادرو شکر که اینجا آسانسور داره وگرنه بغل خیابون تو پارک بخوابی بهتره تا اینکه هست طبقه با پله بیایی بالا 🤣.

ماشین که پارک کردم از سوپری سر کوچه خوراکی و تنقلات خرید کردیم .دلستر چیپس تخمه نون شیر کاکائو یه کم هم شب قبل خریده بودیم.اول چای رو بپا کردیم و لپ تاپ آوردم و به درخواست همکارم فیلم باحال و بزن بزن انتخاب کردم.قبل تماشای فیلم کمی براش ویان زدم که رفیق عزیز ذوق زده شد 🎻🎻🎻🤣.

هوا ابری بود و یهویی یه بارون قشنگی شروع به باریدن کرد که هادی گفت جای دوست دخترم خالی تو این بارون قدم بزنیم 🤣

از اونجایی که شارژر لپتاپ مسخره بازی درآورده بود و هی پیغام خطای باطری میداد اومدیم رو فلش فیلم ریختم و اومدیم از نیروی نگاه کنیم که نتونستیم زیر نویس رو بیاریم و دوباره به همون لپ‌تاپ بسنده کردیم

تا فیلم تموم شد شد ساعت نه و نیم . لباس‌پوشیدیم و زدیم بیرون و تو شهر چرخی زدیم و اول گفتین مغازه ها نگاه کنیم هر مردم دوست داشتیم بخریم و بخوریم.بالاخره از بین اینها پیتزا کیکی نیکشان رای آورد و رفتیم فیش گرفتیم دیدیم سی نفر باید صبر کنیم.ناچارا رفتیم قدم زدن تو اون هوای زیبای ابری بارونی.

پیتزا که گرفتیم تقریبا بیشتر از نیم ساعت شد و سریع تو ماشین سوار شدیم و اومدیم سمت خونه و عین این گشنه های آفریقایی افتادیم به جون پیتزا و تیکه تیکه شد و رفت در قبرستون شکم منو هادی مدفون شد 🤣🤣🤣

بعد شام هادی به فیلم دیگه نگاه کرد و من وسط فیلم خوابم برد و اومدم رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم و از ساعت چهار صبح هم بیدار هستم و زیر پتو کلی آهنگ گوش کردم 🥰🎻🎹🪗 از همایون شجریان ♥️♥️♥️

برم چای و صبحونه آماده کنم .‌..

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۶:۱۷
Hr Hr

سلام به همراهان عزیز

امروز جمعه صبح که بیدار شدم صبحونه نیمرو درست کردم و خوردم.

لباس تنم کردم و گفتم برم سر کار.اومدم پای ماشین چون دیشب کلی بارون اومده بود و منم زیر درخت کاج پارک کرده بودم کل ماشین کثیف کثیف شده بود و فقط شیشه ها رو تمیز کردم و عصر میبرم کارواش‌.

خیلی کارام عقبه سر کار و دارم قراردادهای سال قبل رو اسکن میکنم و کارای قراردادهای سال جدید رو هم انجام میدم.هنوز لیست حقوق فروردین آماده نشده و همچنین بیمه های پرسنل و شرکت.امیدوارم عقب نیفته کارا بیشتر از این.

چقدر من تنبل شدم که کم اینجا رو آپ میکنم.

ممنونم از دوستانش که سر میزنن بهم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۸:۳۲
Hr Hr

سلام 

امروز صبح اهل خونه با همسراشون و بچه هاشون رفتن بیرون برا گشت و گذار توی طبیعت.ظهر چون گشنه ام شد رفتم کبابی سر کوچه یه پرس کباب بگیرم.همون موقع همسایه ای بغلی مون با خانواده اش از خونه اومدن بیرون و متوجه شدم دخترشون و دامادشون با بچه هاشون می‌خوان برن خونه شون تو یه شهر دیگه.راستش خیلی دوست دارم بدونم کدوم شهر زندگی میکنن.شکر خدا دختره که اسمش مهری بود اصلا متوجه نشد من دارم یه دل سیر نگاهش میکنم.خدای من راحت میشه گفت بیش از دوازده سال یا شایدم بیشتر بود که ایشون رو ندیده بودم.باباش رو بوسید و با خواهرهاش خداحافظی کرد و خواهر بزرگ‌ترش که اسم عزت بود به طرف آب دستش بود و می‌خواست پست سرشون بریزه.من عمدا داخل  مغازه دم در ایستادم و موقعی که داخل ماشین نشست تونستم چهره زیبایش رو ببینم چقدر بزرگ و خانم شده بود.تو همون چند دقیقه تمام خاطرات دوران نوجوانی از جلو چشمم رد شد و اون زمان که تو کوچه با خودش و خواهرهاش بازی میکردیم بخصوص فوتبال دوست داشت.اصلا نفهمیدم اینا کی ازدواج کردن که ماشاالله هزار ماشاالله الان سه تا بچه داشت.بچه بزرگش به نظرم دوازده سیزده سال رو داشت.خدا حفظش کنه.اینا دو تا داداش دارن و هفت تا خواهر بودن که سه تای اخرشون همبازی ما بودن.مثل همون زمانها زیبا و خنده رو بود با اونکه کمی اخلاق تند داشت.ولی تهش قلب مهربونی داشت.همسرش نشست پشت فرمون و در حالی که همه شون با هم خداحافظی میکردن ماشین حرکت کرد و من چند ثانیه دیگه نگاهش کردم و شکر خدا کسی متوجه نشد که من دارم نگاهش میکنم.خواهرش ظرف آب رو پشت سرش ریخت و مادرش چون پا درد داشت از پنجره بالکن خونه براشون دست تکون داد.اونها رفتن ولی کلی خاطرت تو وجود من زنده شد .انگار دیروز بود همه اون خاطره ها.

هی روزگار.....

انشاالله که به سلامت برسن مقصدشون و خدا پشت و پناهشون

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی /آنگه به یک پیمانه می با من وفاداری کند🍻

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۰۳ ، ۱۳:۵۴
Hr Hr

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۳ ، ۱۳:۳۹
Hr Hr

یاران و همرهان عزیز سلام

سال نو به همه دوستان عزیزم و عزیزانتون مبارک و فرخنده باد

چشم بهم زدیم سال 1402 تموم شد با همه خاطرات خوب و بدش.

برا من سالی عجیبی بود و بهترینش اینکه دوباره برگشتم اصفهان برا کار.

دیدن همکاران و دوستان قدیمی واقعا خوب و انرژی زا بود.

امیدوارم سال جدید رو  با خوشی شروع کرده باشین و سالی باشه پر از سلامتی و خوشی و پربرکت 🎈🕯️💯

ممنونم از تک تک دوستانم که به اینجا سر میزنن.

نوروزتان پیروز 🌹🌹🎈💯🎻🎻🎸🪘💫🎷🎹

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۳ ، ۰۹:۴۹
Hr Hr