بسوی زندگی

مدرسه

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۴۰۲، ۰۹:۴۳ ق.ظ

سلام. این چند روزی که شهرستان بودم ظهرها با ماشین م میرفتم دم مدرسه بچه خواهرم تا بیارمش خونه. همون مدرسه ای ابتدایی که خودمم هم نجا میرفتم منتها اون موقع پسرونه بود و الان شده دخترونه. زنگ مدرسه ساعت 12:30 زده میشه. هگیشه یه ربع زودتر میرفتم و دم در مدرسه به داخل حیاط نگاه میکردم و همه خاطرات دوران خودم تو ذهنم مرور میشد. یادش بخیر انگار همین دیروز بود.

نزدیک زنگ کلی از مادرها و پدرها میان دنبال بچه هاشون و مخصوصا کلاس اولی ها. وقتی مامان هاشون رو میدیدن با چه شور و شوقی خودشون رو تو بغل مادرشون مینداختن. اللهی.

تو شلوغی بچه ها نگاه میکنم که خواهر زادم رو ببینمش و خودش زودتر منو میبینه و میاد سمتم. بغلش میکنم و چند تایی بوسش میکنم. از ذوقش منم ذوق میکنم. حرکت که میکنیم از کنار بچه ها آروم اروم رد میشم.به هر کدوم از دوستاش که می‌رسید موقع رو شدن دست تکون میداد و اونام با خنده و دست تکون دادن بدرقه مون میکنن.

خدا حفظشون کنه همگی شون و عاقبت بخیر باشن. بچه های فردای ایران 🌷🌷🌷

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲/۰۷/۱۹
Hr Hr

نظرات  (۱)

۲۹ مهر ۰۲ ، ۰۷:۳۴ احمدرضا رحیمی

سلام

خدا همه بچه‌های امروز ایران را حفظ کنه

 

 

 

 

 

 

 

پاسخ:
سلام
الهی آمین 🙏
ممنونم از لطفتون و حضورتون 🌷 🌷 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">