سفر طولانی...
سلام
صبح ساعت هشت صبح لوازمم رو تو ماشین چیدم و مادرم که بنده خدا پاش هم درد میکنه سوار ماشین کردم و اومدم در مغازه بابام.
برا خداحافظی رفتم.چون از خراسان راهی دیار اصفهان نصف جهان بودم
با بابام روبوسی کردم و مادرم هم منو بوسید و یه ظرف آب پشت سرم ریخت.
ساعت هشت بود.اومدم دم آپاراتی و تنظیم باد کردم.
از بلوار خونه که داشتم رد میشدم دیدم چند نفری تو ایستگاه اتوبوس منتظر هستم.یهویی خواهرم رو دیدم که رو نیمکت فلزی نشسته و سریع ماشین رو نگه داشتم و صداش کردم.میخواست بره داخل شهر .هرچی هم خواهش کردم بزار برسونمت گفت نه تو راهی سفری طولانی هستی و برو.از خواهرم خداحافظی کردم و با دعای خیرش راهی شدم.از فلکه ورودی شهر که رد شدم یهویی دلم برا همه تنگ شد.
خوب زندگی سخته بهرحال .هوا تو راه بشدت گرم بود و گرد و خاک تو راه بسیار زیاد بود.مسیر من تا اصفهان هزار کیلومتر هستش که از استان سمنان تهران و قم و در نهایت اصفهان عبور میکنم.
خسته و کوفته ساعت نه شب رسیدم اصفهان و زنگ زدم همکارم کلید مهمانسرای شرکت رو برام آورد و تا لوازمم آوردم طبقه هشتم به معنای واقعی کلمه پاره شدم😁😂
سلام سلاممم
خواهش میکنم اگ بشه همیشه سر میزنم 🌹🌹