بسوی زندگی

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

سلام 

صبح ساعت هشت صبح لوازمم رو تو ماشین چیدم و مادرم که بنده خدا پاش هم درد می‌کنه سوار ماشین کردم و اومدم در مغازه بابام.

برا خداحافظی رفتم.چون از خراسان راهی دیار اصفهان نصف جهان بودم

با بابام روبوسی کردم و مادرم هم منو بوسید و یه ظرف آب پشت سرم ریخت.

ساعت هشت بود.اومدم دم آپاراتی و تنظیم باد کردم.

از بلوار خونه که داشتم رد میشدم دیدم چند نفری تو ایستگاه اتوبوس منتظر هستم.یهویی خواهرم رو دیدم که رو نیمکت فلزی نشسته و سریع ماشین رو نگه داشتم و صداش کردم.میخواست بره داخل شهر .هرچی هم خواهش کردم بزار برسونمت گفت نه تو راهی سفری طولانی هستی و برو.از خواهرم خداحافظی کردم و با دعای خیرش راهی شدم.از فلکه ورودی شهر که رد شدم یهویی دلم برا همه تنگ شد.

خوب زندگی سخته بهرحال .هوا تو راه بشدت گرم بود و گرد و خاک تو راه بسیار زیاد بود.مسیر من تا اصفهان هزار کیلومتر هستش که از استان سمنان تهران و قم و در نهایت اصفهان عبور میکنم.

خسته و کوفته ساعت نه شب رسیدم اصفهان و زنگ زدم همکارم کلید مهمانسرای شرکت رو برام آورد و تا لوازمم آوردم طبقه هشتم به معنای واقعی کلمه پاره شدم😁😂

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۳ ، ۲۲:۴۵
Hr Hr

دیروز هشتم مرداد ماه رفته بودم روستا

سری به منطقه باغ و درخت‌ها زدم و چقدر همه چی تغییر کرده بود.

پیرمردهای قدیم از جمله مرحوم پدربزرگ‌های خودم که زمانی در اینجا چقدر زحمت و کساورزی و آبیاری می‌کردند امروز دستشون از دنیا کوتاه شده( روح همه شون شاد) و از اون شور نشاط و طراوت قدیم اصلا خبری نیست.

روزهای سیزده بدر چقدر اینجا با بچه های فامیل بازی میکردیم و طناب به این درخت توت بزرگ و تنومند  میبستیم و تاب بازی میکردیم امروز این درخت کاملا خشک شده بود.در مقابل این درخت ایستادم و ازش عکسی به یادگار گذاشتم براتون.

یاد اون روزهای شاد و خوش بخیر باد

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۳ ، ۰۷:۵۵
Hr Hr