بسوی زندگی

پیوندها

درود 

هفته گذشته که مشهد بودم از کتابفروشی های داخل حرم رضوی چندتایی کتاب خریدم.یمی از اون کتاب ها اسمش شلاق های درد بود نوشته سید هادی هاشمی. داستان اسرایی که در دوران جنگ اسیر شدن و چه بلاهایی که سرشون آوردن. 

نمیدونم به خوندن این جور کتابی علاقه دارید یا نه ولی تصور حال اونها برام سخت و دردناک بود. مدتها بود در مورد جبهه و جنگ کتابی نخونده بودم. حزب جلاد بعث عراق چه بلاهایی که سر این بیچاره ها آورد. اما راوی این کتاب در آخر کتاب به شهادت رسیده و کتاب ناتمام به پایان رسید. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۰۲ ، ۱۰:۴۷
Hr Hr

سلام. 

امروز صبح پسرعمه ام، مهدی زنگ زد و گفت بیا صبحانه بریم بیرون بخوریم

منم از خدا خواسته 😜😉

با ماشین رفتم دنبالش و سر کوچه منتطرم بود و گفتیم بریم اکبر کله پز. جاتون خالی اول سیرابی زدیم و بعدم زبون و بناگوشت.

باور کنید ظهر اصلا گشنه نبودم و ناهار نخوردم. 

مادرم میگفت بترکی 😁مگه چقدر خوردی که ناهار نمیتونی بخوری 😉😊

ای شکم بترکی الهی که دست از پرخوری ها برنمیداری😜

فقط برا خنده نوشتم اینجا یادگار بمونه 😜

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۰۲ ، ۱۸:۳۶
Hr Hr

صبح تون بخیر 🌷 

الان که دارم این پست رو مینویسم با آبجی ام مادرم رو آوردیم آزمایشگاه که ازش یه آزمایش خون بگیرن، گفتیم اول صبح بیایم که خلوت تره و زودتر نوبت میدن. ساعت 7 اینجا بودیم. دیروزم اومدیم که کلی شلوغ بود و از قضا سیستم نوبت دهی شون قطع شده بود. قدرم شلوغ بود

روبروی آزمایشگاه، بیمارستان هستش و دکتر و پرستارهایی که امروز شیفتشون هست میرن بیمارستان. خدا خیرشون بده زحماتش ن بخصوص در ایام کرونا هرگز فراموش نمیشه. 

سن و سال که میره بالا، آدم به انواع مریضی ها مبتلا میشه

خدا همه مریض ها رو شفا بده و سالم برگردن پیش عزیزانشون❤️🙏

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۰۲ ، ۰۷:۲۹
Hr Hr

سلام به یاران و همرهان این وبلاگ 

فرا رسیدن شب زیبای یلدا رو به همتون تبریک میگم

امیدوارم شب خیلی خوبی در کنار عزیزانتون داشته باشید🌷🌷

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۰۲ ، ۱۳:۳۵
Hr Hr

سلام. چند عکس از بلندای آسمان 

در حال عزیمت به محل کار 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۲ ، ۱۹:۴۰
Hr Hr

سلام

دیروز که مشهد بودم توفیق نصیبم شد که به زیارت مزار خسرو آواز ایران روانشاد استاد شجریان 🖤 و شاعر نامدار حکیم ابوالقاسم فردوسی برم. چند تایی عکس گرفتم که براتون به اشتراک میزارم. 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۰۲ ، ۱۰:۵۱
Hr Hr

شنبه 7 ابان بود که با پرواز ساعت 8 صبح اومدم تهران. توی فرودگاه مهرآباد بعد از اینکه کیف م رو گرفتم یه اسنپ گرفتم و رفتم پرند خونه خواهرم. دلم ب ا خواهر زاده هام خیلی تنگ شده بود. چون این خونه جدیدشون رو نرفته بودم یه کم سخت پیدا کردم. اون از دفتر تهران چند باری بهم زنگ زدن و سراغ به سری اسناد رو گرفتن که چون اسکن اسناد همراهم بود براشون فرستادم منتها چون باطری لپ تاپ خراب بود تا رسیدم خونه ابجی م اول کار دفتر مرکزی رو راه انداختم. بعدشم با پسر کوچولوی خواهرم کلی بازی کردم. دختر کوچولو هم تا ساعت 5 مدرسه بود که رفتیم جلو در مدرسه و سوپرایز کردیم. کلی بوسش ن کردم. شبش زنگ زدم شهرستان و با مادرم حرف زدم و جویای احوال مادربزرگم شدم خبر احوال بدش حالمو خراب کرد. چند سالی میشه آلزایمر داشت و چند روز آخرش برده بودنش بیمارستان و متاسفانه چون ریه هاش درگیر کرونا شده بود امیدی به بهبودی نداشتیم دیگه.

صبح یکشنبه رفتم سمت میدان آرژانتین و. مشغول کارای شرکت شدم و اسناد و مدارک حسابداری رو سند میزدم. در حین کار با دایی ام تلفنی حرف زدم و گفت احوال بی بی اصلا خوب نیست و حال منم گرفته شد منتها با حال گرفته کارا رو انجام دادم. عصر ساعت 5 که تعطیل کردم به خواهرم زنگ زدم و آبجی م گفت بی بی رو آوردن خونه ش، دکترا قطع امید کرده بودن همه اهل خونه از مادرم و دایی ها و خاله گریه زاری داشتن چون شب آخر عمرش رسیده بود دیگه. 

به پرند که رسیدم دپرس، دپرس بودم و یه جورایی هر لحظه منتظر بودم با خبر بدی از راه برسه. دلم می‌خواست به مادرم زنگ بزنم و بهش دلداری بدم منتها میدونم چون گریه میکنه و سخته گریه اش ببینم بیخیال زنگ شدم منتها ابجی از تهران که زنگش زده بود گفت گریه کرده. 

ساعت از هشت شب گذشته بود که ابجی ام اومد گفت خبر دادن بی بی فوت کرده. عجیب بغض م گرفته بود و ترجیح دادم برم بیرون کمی هوا به سرم بخوره.بچه خواهرم هم باهم اومد و دم در آپارتمان یه سیگار روشن کردم و در طی دود کردن سیگار کلی خاطره از مادربزرگ از ذهنم گذشتن. اونقدر دپرس بوذم که سیگار دیگه ای روشن کردم و توی تاریکی شب کمی راه رفتم. با فوت بی بی سایه ی پر خیر برکت مادربزرگ و بابابزرگ مادری و پدری از سرمون برداشته شد. خدایشون رحمتشون کنه و روحشون شاد باشه. از شهرستان خبر دادن مراسم تشییع و تدفین برا روز سه شنبه شده است. دوشنبه صبح رفتم شرکت چون با مدیر پروژه جلسه داشتم و همکارا بهم تسلیت گفتن. 

دوستان عزیزم ببخشید که با این پستم حس غم و غصه بهتون دادم. دلم می‌خواست بیشتر بنویسم ولی تا همینجا هم حالم گرفته شد و بعد از 18 روز  دارم اینجا تو وبلاگم مینویسم.

اگه شما دوستان عزیزم مادربزرگ و پدربزرگ هاتون در قید حیات هستن حتما بهشون سر بزنید و قدردان وجود مهربونشون باشید.

ممنون میشم برا شادی روح مادربزرگ و پدربزرگ هام یه صلواتی هدیه کنید. 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۰۲ ، ۱۳:۱۸
Hr Hr

سلام

دیشب داشتم تو اینستاگرام سکانس‌هایی از فیلم مارمولک رو میدیدم که بعدش یهو دیدم به مهمون ناخونده دارم🤭😆

از بیرون چسبیده بود به شیشه گفتم شکار لحظه ها یه عکس بگیرم برا وبلاگم

بعد هم محکم کوبیدم به شیشه و زبون بسته رفت پی زندگیش. 🤭

ببخشید اگه حالتون بد شد با این عکس 😁😆

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۲ ، ۰۶:۳۱
Hr Hr

سلام و درود دوستان گلم. 

حدود یه ماهی میشه اوضاع مالی پروژه بهم ریخته و متاسفانه کارفرما پول بهمون نداده و دفتر مرکزی مون هم کمک نکرد و نتونستیم حقوق پرداخت کنیم

. 15م شهریور حقوق تیر ماه رو دادیم و اکثر بچه ها اعتصاب کردن و بالاجبار ا

به اجبار خیلی بچه ها رو فرستادیم مرخصی. امیدوارم توی هفته اول آبان ماه کارفرما پول بده و شرایط بهتر بشه.

بی پولی به همه مون داره فشار میاره. خدا به خیر بگذرونه. 

یه سری نفرات رو مساعده بهشون  پول دادیم.

نوشتم که این شرایط بد مالی، جز خاطراتمون باقی بمونه. 

ایام به کام

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۰۲ ، ۰۶:۰۶
Hr Hr

سلام. این چند روزی که شهرستان بودم ظهرها با ماشین م میرفتم دم مدرسه بچه خواهرم تا بیارمش خونه. همون مدرسه ای ابتدایی که خودمم هم نجا میرفتم منتها اون موقع پسرونه بود و الان شده دخترونه. زنگ مدرسه ساعت 12:30 زده میشه. هگیشه یه ربع زودتر میرفتم و دم در مدرسه به داخل حیاط نگاه میکردم و همه خاطرات دوران خودم تو ذهنم مرور میشد. یادش بخیر انگار همین دیروز بود.

نزدیک زنگ کلی از مادرها و پدرها میان دنبال بچه هاشون و مخصوصا کلاس اولی ها. وقتی مامان هاشون رو میدیدن با چه شور و شوقی خودشون رو تو بغل مادرشون مینداختن. اللهی.

تو شلوغی بچه ها نگاه میکنم که خواهر زادم رو ببینمش و خودش زودتر منو میبینه و میاد سمتم. بغلش میکنم و چند تایی بوسش میکنم. از ذوقش منم ذوق میکنم. حرکت که میکنیم از کنار بچه ها آروم اروم رد میشم.به هر کدوم از دوستاش که می‌رسید موقع رو شدن دست تکون میداد و اونام با خنده و دست تکون دادن بدرقه مون میکنن.

خدا حفظشون کنه همگی شون و عاقبت بخیر باشن. بچه های فردای ایران 🌷🌷🌷

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۰۲ ، ۰۹:۴۳
Hr Hr